جدول جو
جدول جو

معنی اهل خانه - جستجوی لغت در جدول جو

اهل خانه
(اَ لِ نَ / نِ)
ساکنان خانه. اهل بیت: پیش از آنکه با اهل خانه سخنی گوید اهل او به مصلحتی در گنجینه درآمد. (انیس الطالبین ص 147).
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هم خانه
تصویر هم خانه
کسی که با دیگری در یک خانه زندگانی کند، هم آشیانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غسل خانه
تصویر غسل خانه
حمام، گرمابه، غسالخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ادب خانه
تصویر ادب خانه
دبستان، مکتب، مدرسه، مستراح
فرهنگ فارسی عمید
(چِلْ لَ / لِ نَ / نِ)
خانه ای که مرتاضان ایام چله در آن بسربرند. (آنندراج). آنجائی که در مدت روزه داشتن توقف کرده و در را بروی خود می بندند. (ناظم الاطباء). جای چله نشستن. محل ریاضت کشیدن و چله گرفتن چله نشینان. جای اعتکاف صوفیان و زهاد:
به چشم کم منگر در دوات تیره دلم
که چله خانه یوسف درون چاه من است.
صائب (از آنندراج).
بااین قد خمیده نگشتیم گوشه گیر
در چله خانه ای ننشیند کمان ما.
زکی ندیم (از آنندراج).
رجوع به چله شود
لغت نامه دهخدا
(هََ نَ / نِ)
همخانه. هم مسکن. که با یکدیگر در یک جا سکونت کنند. همنشین:
از پی عدل و فضل شاهانه
گور با شیر گشت هم خانه.
سنائی.
موش، مردم را همسایه و هم خانه است. (کلیله و دمنه).
همخانه شوی به مهد عیسی
رجعت کنی از اشارت جم.
خاقانی.
حنظل از معشوق خرما میشود
خانه از همخانه صحرا می شود.
مولوی.
بخت این نکند با من سرگشته که یک روز
هم خانه من باشی و همسایه نداند.
سعدی.
کی بود جای ملک در خانه صورت پرست
رو چو صورت محو کردی باملک همخانه باش.
سعدی.
تو با دشمن نفس همخانه ای
چه دربند پیکار بیگانه ای ؟
سعدی.
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که می خسبد و هم خانه کیست.
حافظ.
- هم خانه عیسی، هم خانه مسیح، خورشید که با عیسی در یک آسمان است. (برهان). هر دو در فلک چهارم اند به اعتقاد قدما:
نه خورشید هم خانه عیسی آمد
چه معنی که معلول و حیران نماید؟
خاقانی.
خورشید شاه انجم و هم خانه مسیح
مصروع و تب زده ست و سها ایمن از مقام.
خاقانی.
، ساکن. سکونت گزیننده:
نیست جهان را چو تو هم خانه ای
مرغ زمین را ز تو به دانه ای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گُ نَ / نِ)
خانه ای آفتابگیر که برای پرورش و نگاهداری گل از گزند سرمای زمستان سازند. رجوع به گرم خانه شود
لغت نامه دهخدا
(تَهْ نَ / نِ)
مکانی که در زیرزمین سازند و در ایام گرما، در آنجا نشینند، به عربی آن را مطموره و به فارسی نهانخانه نیز گویند. (آنندراج). زیرزمین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زیرزمین و غار و مغاره. (ناظم الاطباء) : نواب معزی الیه که از ترس گلولۀ توپ، ته خانه ای بجهت خود از حفاران کنده و در آنجا مقیم بود. (مجمل التواریخ گلستانه) ، آخرین اسباب کم ارز خانه. آنچه باقیمانده است از چیزهای کم بها بعد از فروش اسباب خانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به ته و ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
چرخچی باشی قشون خاص پادشاهی هندوستان بود که در جنگ نادر با هندیان کشته شد. (از فتحنامۀ هندوستان از سبک شناسی ج 3 ص 316)
لغت نامه دهخدا
(نَ نَ / نِ)
کندوی زنبور. لانۀ زنبور عسل:
آنکه از نحل خانه گیرد شهد
بزند نحلش ارچه نگزاید.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
خانه ای که مال و متاع در آن نهند. (آنندراج). بیت المال و خزانه و انبار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لَ / لِ دِ)
دهی از دهستان سهندآباداست که در بخش بستان آباد شهرستان تبریز واقع است و 563 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(عَ مَ نَ / نِ)
دیوانخانه. (غیاث اللغات). جای نشستن حاکم و عامل و دیوانخانه. و آن را در عرف هندوستان ’کچهری’ گویند. (آنندراج). رجوع به عمل شود:
عمل خانه دل به فرمان توست
زبان خود عمل دار دیوان توست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(حِ نَ / نِ)
ساحل سرای. سرائی که در کنار دریا باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
فیل خانه. جایی که در آن پیلان را بندند. (آنندراج). جای نگهداری فیلان: گوسفند ازبیم آتش خود را در پیلخانه اوگند... آتش در نی افتاد و قوت گرفت و پیلخانه درگرفت. (سندبادنامه ص 82)
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ خُ رَ / رِ)
کارشناس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(چِلْ لَ نَ)
دهی از دهستان صوفیان بخش شبستر شهرستان تبریز که در 7 هزارگزی خاور شبستر و 2 هزارگزی راه شوسه و خطآهن تبریز به مرند واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 389 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات. محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش ماشین رو است. این آبادی در دو محل بفاصله 2 هزارگز بنام چله خانه بالا و چله خانه پایین مشهور است و سکنۀ چله خانه بالا 318 تن میباشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(چِ هَِ نِ)
دهی است از دهستان ورزق بخش داران شهرستان فریدن. در 14 هزار گزی شمال باختر داران متصل به راه ماشین رو دامنه به بوئین واقع است. از چشمه و قنات آبیاری میشود. محصولش غلات، عدس و انگور است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی از قبیل قالی وجاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(بُ نَ / نِ)
لولی خانه و خرابات. (آنندراج). فاحشه خانه و جنده خانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ نَ / نِ)
دبستان. مکتب، منهزم شدن در حرب. (مؤید الفضلاء)، پشت ریش گردیدن، چنانکه در ستور، خداوند ستور پشت ریش شدن. (تاج المصادر بیهقی)، در باد دبور درآمدن. (منتهی الارب). در باد دبور شدن. (تاج المصادر بیهقی)، بچهارشنبه سفر کردن. بسفر رفتن در روز چهارشنبه. (منتهی الارب)، پشت ریش کردن، چنانکه پالان. پشت ستور ریش کردن. (تاج المصادر بیهقی) (مؤید الفضلاء) (زوزنی)، دوتا شدن گوش ناقه بسوی پشت. (منتهی الارب)، ریسمان چیزی چنان تابیدن که تابنده دست راست خود را بسوی بالا برد نه بسوی سینۀ خود، مردن. سپری شدن، پشت دادن دولت. (مؤید الفضلاء) (غیاث)،
{{اسم مصدر}} بدبختی. عسرت. عسر. نحوست. قضای بد. برگشت کار. داهیه. سیه بختی. سیه روزی. تیره بختی. صدمه. بیدولتی. وبال. مقابل اقبال. ممالۀ آن ادبیر است:
ای ساخته بر دامن ادبار تنزل
غماز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل.
منجیک.
چون می گذرد کار چه آسان و چه سخت
این یک دم عاریت چه ادبار و چه بخت
چون جای دگر نهاد میباید رخت
نزدیک خردمند چه تابوت و چه تخت.
(منسوب به عنصری).
امروز همی بینمتان بارگرفته
وز بار گران، جرم تن ادبار گرفته.
منوچهری.
چون ادبار آمد همه تدبیرها خطا میشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 134). نعوذ باللّه چون ادبار آمد همه تدبیرها خطا میشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 203). بوعلی رااین ناخوش نیامد که آثار ادبار میدید. (تاریخ بیهقی ص 203). افنیت عمرک ادباراً و اقبالاً. (تاریخ بیهقی ص 238). نعوذ باللّه من الادبار. (تاریخ بیهقی ص 205). اما ممقوت شد (طغرل) هم نزدیک وی (مسعود) و هم نزدیک بیشتر از مردمان و ادبار در وی پیچید و گذشته شد. (تاریخ بیهقی ص 254).
اقبال نصیب دوستانت
ادبار نصیب دشمنان باد.
مسعودسعد.
می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه).
بدسگالان تو از هر شادئی کوتاهدست
مانده از اقبال کوتاه اندر ادبار دراز.
سوزنی.
قومی در هاویۀ کفران عصیان ولینعمت اسیر خذلان و ادبار ماندند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 4). ادبار نقض عهد و شومی غدر و مکر او در او رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 26). تقدیر آسمانی عصابۀ ادبار بروی او بازبست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 342). افعال ایشان عصابۀ ادبار بر چشم همه بست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 274). شمس المعالی در آن میان روی خود بمن کرد و گفت بدان خواجه بنویس که الحرب سجال کار محاربت همواره در میان ملوک متفاوت بود و بر اقبال و ادبار دولت اعتماد نیست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 53). به نیشابور بنشست و خود را بمیخ ادبار بزمین فروبست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 118).
اندرآوردش بر قاضی کشان
کاین خر ادبار را بر خر نشان.
مولوی.
، (اصطلاح احکام نجوم) بودن کواکب است در بیوت زائل الوتد. ادبار، نزد منجمان عبارتست از بودن ستاره در زائل وتد، چنانکه بودن ستاره را در مائل وتد توسط نامند. چنانچه در کفایهالتعلیم ذکر شده است. (کشاف اصطلاحات الفنون)، ’و من اللیل فسبحه و ادبارالنجوم’. (قرآن 49/52) ، و پاره ای شب را پس تسبیح گو و پشت کردن ستاره، امیرالمؤمنین علی علیه السلام گفت و عبداﷲعباس و جابر عبداﷲ انصاری و انس مالک که دو رکعت فجر است سنت نماز بامداد و از رسول صلی اﷲ علیه و آله وسلم روایت کردند که آن دو رکعت است و ثواب آن از همه دنیا بهتر است و در خبری دیگر: ’خیر مما طلعت الشمس’، بهتر است از هرچه آفتاب برو تابد. ضحاک و ابن زید گفتند فریضۀ نماز بامداد است و مراد از نجوم ستارگانست یعنی عقیب غروبها و عقیبها عقیب آنگه ناپیدا خواهد شد بروشنائی روز. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 5 ص 158 و 167).
- ادبارالنجوم، سنت بامداد دو رکعت نماز است پس از نماز شام. (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 5 ص 142).
،
{{ریشه از عربی، صفت}} در تداول فارسی، دشنام گونه ایست:
بس کسا که نان خورد دلشاد او
مرگ او گردد بگیرد در گلو
پس تو ای ادبار رو هم نان مخور
تانیفتی همچو او در شور و شر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
تصویری از زاهو خانه
تصویر زاهو خانه
محل استراحت زاهو جای زاییدن زایشگاه
فرهنگ لغت هوشیار
کبت خانه کندو لانه زنبورعسل کندوی زنبور: آنکه ازنحل خانه گیردشهد بزندنحلش ارچه نگزاید. (خاقانی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مال خانه
تصویر مال خانه
خانه ای که مال و متاع در آن نهند
فرهنگ لغت هوشیار
ماژ خانه شادیسرای جایی که بلهو و لعب پردازند جای لهو: بس خرابست لهو خانه دهر بنگه عمر ز آسمان بر گیر. (خاقانی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
گوهر خانه. یا گهرخانه اصلی. قرب و جوار حق: تن بگهر خانه اصلی شتافت دیده چنان شد که خیالش نیافت. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمل خانه
تصویر عمل خانه
جای نشستن حاکم و عامل و دیوانخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ادب خانه
تصویر ادب خانه
دبستان، مکتب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صال خانه
تصویر صال خانه
کشتار گاه
فرهنگ لغت هوشیار
دو یا چند تن که در یک خانه سکونت دارند (نسبت بهم) : کی بود جای ملک در خانه صورت پرست رو چو صورت محو کردی با ملک همخانه باش، (سعدی)، شوهر ، زن زوجه، یار رفیق. یا هم خانه (همخانهء) مسیح. آفتاب (زیرا بعقیده قدما آفتاب در آسمان چهارم است که مقر عیسی باشد)
فرهنگ لغت هوشیار
خانه ای که مرتاضان و درویشان ایام چله را در آن بسر برند جای چله نشستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحل خانه
تصویر ساحل خانه
کنار کوی خانه ای که در کنار دریا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسل خانه
تصویر غسل خانه
((~. نِ))
حمام، مستراح
فرهنگ فارسی معین
بدیل، سالک، عارف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گیاهی شبیه سبی زمینی
فرهنگ گویش مازندرانی
طبقه ی دوم خانه
فرهنگ گویش مازندرانی